اولین دعوا
please love me for ever
یواشکی های من . . .
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.. اینجا یواشکی های من نوشته میشن فقط برای ااینکه با نوشتن اروم میشم...

پيوندها
ضد دختر
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان please love me for ever و آدرس skybanoo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1


قالب وبلاگ | چت
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

نويسندگان
skybanoo

آرشيو وبلاگ
مرداد 1393


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : skybanoo

19/7/89

امروز داشتم با فرهاد حرف میزدم ی یهویی مامانم سر رسیدو دید من تلفن دیگه رو اوردم پایینو زنگ میزنم...

برای همینم کلی دعوام کرد حالا دیگه جفت تلفن های خونه جمع شدن

دیگه نمیدونم چطوری باید با فرهاد بمونم...ی زنگ بینمون بود که حالا همونم نیست

از این به بعد فقط با کارت تلفن میتونم صداشو بشنوم که همونم فقط وقتاییکه شیفت ظهرم میتونم برم بیرون یواشکی...:(

ای بابا اخه چرا دوروز نمیتونم مثل ادم باهاش باشم هی یکی میفهمه و لو میرم...

امروز قرار گذاشتیم فردا همو ببینیم...

 

20/7/89

امروز بد ترین روز زندگیم بود چون با فرهاد قرار گذاشتم اما نرفتم یعنی نشد که برم:(

ساعت 11 پگاه اومد در خونمون که باهم بریم پیش فرهاد 

اما پگاه گفت اونجاییکه قرار گذاشتی خونه ناظم مدرسمونه اونجا بریم پوستمون کندست...

واسه همینم رفتیم دنبال تلفن تا به فرهاد بگیم اونجا نیاد بیاد ی جا دیگه

قرار ساعت 11:30 بود اما از شانسه منه بدبخت تمومه تلفن ها اونروز قطع بودن تا 12:20 در به در دنبال ی تلفن بودیم 

از اخرشم گیر نیومدو  با پگاه رفتیم مدرسه 

همش دلم میخاست کلاسمون تموم بشه برم خونه اصلا اعصاب نداشتم...هیچی درسم نمیفهمیدم...

الانشم خابم نمیادو مثل احمقا دارم مینویسمو گریه میکنم اخه فرهاد اصلا روحشم خبر نداره مامانم تلفن رو جمع کرده 

اون الان فکر میکنه من از عمد نرفتم ببینمش و غالش گذاشتم...

 

21/7/89

امروز کل خونه رو زیر و رو کردم ....در به در دنبال کلید کمد میگشتم تا تلفن رو در بیارم به فرهاد زنگ بزنم

بالاخره هم پیداش کردم مامانم گذاشته بودش زیر فرش روشم میز گذاشته بود...

تلفن رو تا دیدم مردم از خوشحالی...سریع شماره فرهادو گرفتم:

س:سلام خوبی؟

ف:علیک سلام...اره عالی ام بهتر از این نمیشم

س:واسه چی تیکه میندازی؟چی شده حالا لابد مشکل داشتم نیومدم دیگه دیروز؟کجایی الان میتونی بیای؟

ف:اره راست میگی چیزی نشده که قط من اومدم سر قرار و خیت شدم برگشتم خونه همین.الانم خونمونمو جایی ام نمیام

س:خوب ببخشید (بعد براش توضیح دادم که مامانم فهمیده بوده و تلفنی نداشتم که بخام بهش خبر بدم بیاد ی جا دیگه)

ف:(وسط حرفای من گفت:)بسه دیگه کار دارم خداحافظ و گوشیو روم قطع کرد...

نمیدونم چرا درک نکرد من تمام سعیمو کردم تا بهش زنگ بزنم 

حتی امروز کل خونه رو گشتم تا فقط با اون حرف بزنم براش توضیح بدم...

انگار هیچی براش مهم نیست:((

 

22/7/89

امروز بخاطر کاریکه دیروز باهام کرد غرورم نزاشت بهش زنگ بزنمو بازم بخاد خیتم کنه

امروز فقط بهش فکر میکردمو گریه همین...

هم ازش بدم اومده هم ته دلم دوسش دارم هه

 

23/7/89

امروز دیگه واقعا نشد تحمل کنم تا تنها شدم رفتم سراغ تلفن دوباره...

شماره فرهادو گرفتم تا جواب داد ترسیدم حرف بزنم خیتم کنه برای همین ساکت موندم یکم

تا اینکه خودش گفت سلام عزیزم...

دیگه یکم دلم اروم شد و فهمیدم از اونروز ارومتره...

بین صحبتا مون ازم معذرت خاست بخاطر رفتارش و منم ازش معذرت خاستم...

میخام برای اینکه از دلش در بیارم ی چیزی براش بخرم 

میام کار زشتمو جبران کنم براش و میدونم فرهاد ارزششو داره

دوسش دارمو دوسمم داره...چشمک

 

26/7/89

امروز 3 ساعتی مامانم خونه نبود منم سو استفاده کردم همشو با فرهاد حرفیدم خخخ

وای فردا امتحان ادبیات دارم سخته اصلا اصلا ازش خوشم نمیاد 

از شانس منم این معلمه کلید کرده روی منو هر جلسه ازم درس میپرسه...

من برم برم درسمو بخونم امروز فقط

 

28/7/89

امروز با فرهاد حرف زدیم قرار شد فردا که نه اما پس فردا برم ببینمش:)

فردا نمیشه چون با پگاه میخام برم پاکت نامه و ی کادو بخرم برا فرهاد...اخه براش ی نامه خوشگل نوشتم تا احساسمو بدونه...

 

30/7/89

رسیده اخر ماه و اومدنه قبض تلفن و کفن کردنه من....

بابام بفهمه من یواشکی تلفنو میاوردم پایین منو میکشه...

خیلی استرس دارم خداکنه زیاد از حد نیاد که اگه تلفن خونه هم جمع بشه دیگه گوشی ام که ندارم کلا بدبخت بودم بدبخت تر میشم...

 

2/8/89

از همون چیزیکه میترسیدم سرم اومد...

قبض تلفن خونه خیلی زیاد اوووومد بابامم رفت پرینت گرفت همش شماره فرهاد بود...

برا رضای خداهم که شده ی دونشم شماره یکی دیگه نبود...

اما رفتار مامان بابام خیلی خوب بود بازم باهام بهم گفتن میخایم بهت ی فرصت بدیم...

گفتن از این به بعد تلفن دیگه جمع نمیشه تلفن سرجاشه این تویی که باید قول بدی فرهادو فراموش کنی..

منم همین قولو به مامانم دادم...گفتن اگه سر قولم باشن گوشیو میخرن 

گوشیو بگیرن دیگه راحت میشم من به خونه کار ندارم دیگه پس 2 ماه تنهایی و زنگ نزدن میارزه به ی عمر با فرهاد بودن:)

 

4/8/89

الان ساعت 11:20 دقیقه است من امروز و دیروز همش خونه تنها بودم

اما اصلا سمت تلفن نرفتم...نزدیکشم نشدم...خوبه دیگه تلفن جلومه جمع هم نیست 

اما من اراده کردم دیگه نرم سمتش :)با اینکه سخته اما میارزه

همش میرم صفحه تلفنو نگاه میکنم به امید اینکه حداقل فرهاد ی زنگ بزنه...اما هیچ خبری نیست...

فکر کنم باکسی دوست شده...

ساعت 7شب باز خونه تنها شدم ...دیگه نشد تحمل کنم رفتم شمارشو گرفتم...

صداش خیلی ناراحتو گرفته بود تا اومد بگه چی شده مامان بابام اومدن منم قطع کردم...

نمیدونم چی شده بود حالش خوب نبود انگار از ی چیزی ناراحت بود...باز امشبم فکرم درگیره خابم نمیبره...

 

5/8/89

امروز قرار بود به فرهاد زنگ بزنم ببینم چش بوده...اما نمیدونم چرا بابام تلفنو جمع کردو این دفعه کلید کمدشم برد.

:|

باز من موندمو ی مغز درگیر...

 

6/8/89

امروز رفتم از بیرون بهش زنگ زدم...بیرون بود رفته بود دنبال کارا دانشگاش

گفتم چرا ناراحت بودی فرهاد؟؟؟گفت اخه دانشگاه قبول شدم

گفتم اینکه خوبه...گفت اخه سبزوار قبول شدم

در هفته 4 روز سبزواره 3روز مشهد

گفتم اشکال نداره بالاخره که هستی بازم مشهد 

بهش گفتم بابام شرط کرده اگه این ماه پرینت بگیره شماره تورو نبینه گوشیو میخره برام

گفتم تا دو ماه نمیتونم بهت زنگ بزنم

خیلی راحت قبول کرد گفت عیب نداره بعدش دیگه راحت میشی از این کارا...

بعد گفت خیلی کار داره و معذرت خاستو رفت...

دوماه وای دوووماه کم نیست من نمیتونم دوماه بهش کمتر زنگ بزنم 

 

8/8/89

وای خدا دلم خیلی برا فرهاد تنگ شده...

چرا این دوماه تموم نمیشه...

:((

 

10/8/89

13 آبان نزدیکه برای همینم هرورز دارن تو مدرسه باهامون رژه تمرین میکنن کلی شعر حفظ کردیم

خیلی بدنم درد میکنه ...

فرهادم انگار نشسته این دوماه تموم بشه بعد صدا منو بشنوه 

تا من زنگ نزنم صداشو نمیتونم بشنوم یکی نیست بگه خوب توام وقت کردی ی زنگ بزنی بد نیستاااا

بیرونم که نمیتونم برم بهش زنگ بزنم اخه مامان هی زنگ میزنه خونه ببینه مشغوله یا نه

ببینه خونه هستم یا نه...اه اعصابم خورده...

 

11/8/89

امروز بردنمون نماز خونه باز رژه تمرین کردیم منکه یاد گرفتم اما نگار دوستم هنوز باباش اجازه نداده که بیاد ..

خدانه باباش بزاره منو نگار و پگاه همیشه باهمیم خداکنه نگار بیاد...

راستی امروز اومدم خونه از مدرسه دیدم ی شماره افتاده رو خونمون 

شماره موبایل نبود فکر کنم فرهاد از خونشون زنگ زده بوده بهم...

نمیدونم خداکنه فرهاد بوده باشه

یعنی ممکنه یکم دلش برام تنگ بشه ی زنگی بزنه؟؟؟

 

13/8/89

امروز رفتیم راهپیمایی 13 آبان اینقدر خندیدیم که نگووو اما حیف که نگار نیومد:(

پگاه امروز گفت دیشب رفته بوده نمایشگاه cd که ماله دوسته فرهاده...میگفت دم در اونجا فرهادو دیده داشته سیگار میکشیده....

اصلا جا خوردم فکر نمیکردم فرهاد با این سنش سیگار هم بکشه...

به پگاه گفتم ی دو ماهی نمیتونم با فرهاد حرف بزنم یا ببینمش...پگاه هم گفت میخای بیا باهاش حرف بزن گوشی بابام امروز همراهمه

منم از خدا خاسته دو سه دیقه ای با فرهاد حرف زدم

اینقدر دلمون برای همدیگه تنگ شده که نگووووو

امروز از خدا خاسته بودم تو راهپیمایی ی اتفاقی بیوفته من بمیرم

اخه خیلی اذیتم میکنه این گوشی نداشتنم

پگاه امروز میگفت چرا فرهاد برات ی گوشی نمیخره باهم باشین حداقل اس که میشه بدین این دوماه

گفتم نمیدونم تاحالا بهش فکر نکرده بودم ...گفت بهش بگو بخره....گفتم نه نمیتونم اگه بخاد خودش میخره....

:)

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

reza
ساعت17:14---11 مرداد 1393
واقا گوشی نداشتن بده خیلیییییییییییی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: